به کوشش: رضا باقریان موحد




 


ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی *** اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
چوگان حکم در کف و گویی نمی زنی *** باز ظفر به دست و شکاری نمی کنی
این خون که موج می زند اندر جگر تو را *** در کار رنگ و بوی نگار نمی کنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا *** بر خاک کوی دوست گذاری نمی کنی
ترسم کزین چمن نبری آستین گل *** کز گلشنش تحمّل خاری نمی کنی
در آستین جان تو صد نافه مُدرَج است *** وان را فدای طره ی یاری نمی کنی
ساغر، لطیف و دلکش و می افکنی به خاک *** و اندیشه از بلای خماری نمی کنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت *** گر جمله می کنند تو باری نمی کنی


1. ای دل! با آنکه همه ی امکانات و وسایل لازم را در اختیار داری، ولی به کوی عشق نمی روی و کاری انجام نمی دهی.
2. چوگان حکم و فرمان در اختیار توست و گویی نمی زنی و اقدامی نمی کنی. شهباز فتح و پیروزی به دست داری، ولی به شکار نمی روی؛ می توانی بهتر از این زندگی کنی؛ پس این کار را بکن.
3. چرا حال که رنج می بری، عاشق نمی شوی؟ می توانی خون دلی را که بیهوده می خوری، صرف عشق زیبایی معشوق کنی. چرا غصه ی روزگار را می خوری؟ عاشق شو و برای عاشقی غم بخور.
4. اگر خُلق خوشی نیافتی از آن است که بر عکس باد صبا که به کوی دوست می گذرد و از آن خاک عطرآگین خود را خوشبو می کند، تو به کوی معشوق نمی روی.
5. می ترسم که از این گلزار نتوانی آستینی پر از گل ببری و به کام برسی؛ زیرا که تحمل نیش خاری را نداری.
6. در آستین جان تو نافه های مشک بسیاری قرار دارد، ولی تو آن را فدای زلف تابدار معشوق نمی کنی.
7. جام ظریف شراب را با شراب دلپذیر آن به خاک می افکنی و فرصت عیش را از دست می دهی و از بلای خماری خود نگران نیستی.
8. ای حافظ! برو که اگر همه مردم در خدمت پادشاه زمان باشند و از او اطاعت کنند، البته تو این کار را نخواهی کرد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول